هر کسی خودش رو تو یه حالی کامل میبینه. مثلا من خیلیا رو میشناسم که تو حال خوردن کامل کاملن، یه سری معلومه فقط پایین تنه کارن، هم و غمشون رسیدگی به اون بخشه، یه سری ورزشکارن یه سری هم کارشون باقی موندن تو چشم مردمه.
آقا من ولی میدونی چهکارهم؟ من عصبانی کارم. من فقط در لحظات خشم احساس کامل بودن میکنم. وقتی خیلی عصبانیام بهتر میتونم حرف بزنم، زبونم روون میشه، تمرکزم میره بالا، حسن صدقم هم که ماشاللا، حسابی افزون میشه.
دلم می خواد روزی چندتا لیوان قهوه بخورم بی نگرانی ضرراش، ماریجوانا و قارچ هم همینطور، اونا هم خیلی باحالن، دلم میخواد از ضررا و ساید افکتای اونا نترسم و بیفتم توشون. الکل هم همینطور، اونم اگه اون سردرد و القای حس عذاب وجدان رو نداشت چه خوب میشد… چه خوبتر میشد اگه با دست و دلبازی هر چی تو چنته دارم میریختم به پاشون. علتش بچهس؟ نه نیست. من قبل بچه هم چارچنگولی چسبیده بودم به هرچه کشدارتر کردن زمان تلخ باقیمونده. دلم میخواد باقی دلبخواهی های پنهانِ ترسیده یا نیم جون و حتی مرده رو در خودم پیدا کنم. دلم می خواد کشف کنم این بی توجهی و حتی چندشی که پیدا کردم نسبت به جاذبههای مردانه چقدرش حقیقیه، چقدرش از سر درک نمایشی بودن و بی اساس بودن و تکراری و بی فایده بودنشونه. چقدرش عکس العمل ناخودآگاهمه برای حفظ نظم زندگی زناشویی و بهرهمندی از امنیت فلج کنندهای که داره.
از آدما می ترسم. هر کدومشون از یه ور فشار میدن. با چشما و نگاهاشون، با لبخنداشون، با سوالاشون با حضور و حتی عدم حضورشون… خیلی ضایس ها… حتی وقتی نمیخوان هم دارن فشار میدن…
فرزند کسی بودن آدم رو آسیب پذیر میکنه، زن کسی بودن، مادر کسی بودن، حتی شهروند شهری بودن هم… چطور بیخانهمانهای بی سر و سامون رو درک نمیکنیم. اونا واقعا باهوش ترینا، خایهدارترینا و هنرمندترینای زندگیان. من خودم مثلا با بهداشتشون مشکل دارم میدونی چرا؟ چون فکر میکنم این زندگیای که ماهیت اصلیش عنه چیز تمیزیه و باید از ورود میکروبها به بطنش جلوگیری کرد. زکی.
دانای حکیم اونیه که زودتر از بقیه ذات هر پدیدهای رو درک میکنه، بهش تن میده و باهاش سرناسازگاری نمیذاره. ذات زندگی مگه مرگ نیست؟ زوال نیست؟ اوه اوه… مغز عزیزم داره رجوع میکنه به دوران کودکی و اون لحظههای طلایی درخشان رو به عنوان اسناد زیبایی زندگی، علیه اظهارات این چند دقیقهم رو میکنه….ووی ووی… باشه. آخی. خیالم راحت شد. برم تو خیابون و هر خیابونخواب از نظم و امید زندگی بریده رو دعوت کنم تو صف مردگان امیدوار ترتمیز.