منچستر كنار دريا

دارم منچستر باي د سي رو مي بينم. (دفعه ي پيش تو سينما قلهك ديدم و طبيعتا سانسور داشت). بعد از اينكه نصف فيلم رو گريه كرده بودم و تازه آروم شده بودم (البته كاسه سالاد رنگارنگم هم دستمه) رسيدم به جايي كه تينج ايجرها شلواراشونو در ميارن و مامانه مي رسه… دلم پر شادي شد. شادي عميق. 
چقدرخوشحالم كه بالاخره بعد سالها تلاش براي بيرون كردن اون نگاه تلقيني منفي (كه مدرسه و جامعه درباره آميزش جنسي تو سرم كرده) مي تونم احساس طبيعي و واقعي به اين پديده داشته باشم و جايي كه بايد ازش لذت ببرم و برام نويد بخش باشه

من خيلي دوره هاي عجيبي رو از نظر ذهني و اخلاقي به اين موضوع گذروندم.. فكر مي كنم همه مون مي گذرونيم

مثل يه بندبازي بايد مراقب باشم، يه سر فساده و يه سر فساد. خيليا افتادن و جفتش يه جور تباهيه. اين طرف كه مي خوايم از محدوده ها خلاص بشيم و به خواهش هامون تن بديم، خواهش ها فاسد كننده ن. اون طرف كه مي خوايم سفت و سخت سر محدوده ها وايسيم خواهش هاي عزيزمون فاسد مي شن. هر دوش تباهيه. اون اهرم بلند تعادل رو بايد طوري دستمون بگيريم كه سقوط نكنيم

خرافات بي پدر

اگر وقت حاضر شدن براي رفتن به يك مهماني يا ديدن يك نفر روژ گونه ي فرداعلاء بيفتد و بشكند يك نداي موذي به من مي گويد نرو! اگر باز هم يك چيزي بشكند اما چيزي باشد كه نزديك به ته كشيدنش است يا كلا علاقه ي چنداني بهش ندارم همچين ندايي از درونم صدا نمي زند، نداي ديگري خواهد گفت: همه ي وسايلي كه به اندازه ي كافي محبوب نيستند را بكن توي جعبه بگذار دم در، تو لياقت چيزهاي بهتري را داري!

متاسفم واقعا! اين نداهاي هيولايي خرافاتي كه طرز تفكرشان مثل طرز تفكر دخترهاي دبستاني هيجان زده و ناگهاني و بي ريشه است بايد از سر من بيرون گذاشته مي شدند اما متاسفم… تا به حال اينطور نشده

به نظرم من به اين ترتيب به هيچ وجه نمي توانم با واقعيتها زندگي كنم. سر و روي همه آدمها و تصميمهاي پيش رو پر از اين علائم و نشانه هاي اتفاقي است و اينها هستند كه فرمان مسير زندگي من را دست گرفته اند.

يكي دستمال سر مي بندد و اين نشانه او را از دايره ي آدمهايي كه قرار است به آنها نقشي در زندگي خودم بدهم بيرون مي برد، يكي سيگار نازك مي كشد و من او را به ضعف شخصيت محكوم مي كند، يكي دستهاي كوچكي دارد و من احساس مي كنم ترسو است. يكي پوست روشني دارد و من خيال مي كنم سرد مزاج است. روژ گونه محبوبم ميفتد و مي شكند و من خيال مي كنم ديدار پيش رو نفرين شده است….

شما خودتان را چطور از بند اين خرافه ها خلاص مي كنيد؟ كاش كسي باشد كه بتواند چيزي و كاري به من ياد بدهد كه اصالت حقيقت نهفته در يك ماجرا را فداي نشانه هاي بيروني نكنم و فرصت هاي متنوع زندگي را به شكل اتفاقاتي شبيه به هم در نياورم