دارم منچستر باي د سي رو مي بينم. (دفعه ي پيش تو سينما قلهك ديدم و طبيعتا سانسور داشت). بعد از اينكه نصف فيلم رو گريه كرده بودم و تازه آروم شده بودم (البته كاسه سالاد رنگارنگم هم دستمه) رسيدم به جايي كه تينج ايجرها شلواراشونو در ميارن و مامانه مي رسه… دلم پر شادي شد. شادي عميق.
چقدرخوشحالم كه بالاخره بعد سالها تلاش براي بيرون كردن اون نگاه تلقيني منفي (كه مدرسه و جامعه درباره آميزش جنسي تو سرم كرده) مي تونم احساس طبيعي و واقعي به اين پديده داشته باشم و جايي كه بايد ازش لذت ببرم و برام نويد بخش باشه
من خيلي دوره هاي عجيبي رو از نظر ذهني و اخلاقي به اين موضوع گذروندم.. فكر مي كنم همه مون مي گذرونيم
مثل يه بندبازي بايد مراقب باشم، يه سر فساده و يه سر فساد. خيليا افتادن و جفتش يه جور تباهيه. اين طرف كه مي خوايم از محدوده ها خلاص بشيم و به خواهش هامون تن بديم، خواهش ها فاسد كننده ن. اون طرف كه مي خوايم سفت و سخت سر محدوده ها وايسيم خواهش هاي عزيزمون فاسد مي شن. هر دوش تباهيه. اون اهرم بلند تعادل رو بايد طوري دستمون بگيريم كه سقوط نكنيم