مغازه بسته

دوچرخه خوابیده بود روی زمین و از جای دسته فرمان میشد دید که لاستیک عقب کم کم باد می شود. من منتظر بودم تا به محض اینکه کار دوچرخه تمام شد خودم بلندش کنم. می خواستم فرز باشم. توی آن سن و سال بیشترین جاذبه ای که برای یک دختر متصور بودم مهارت های بدنی برابر یا بیشتر از پسرها بود. هنوز از باقی چیزها ندار و بی خبر بودم.
باد چرخ داشت پر می شد، از مدتها قبل هر بار که پا کوبیده بودم به چرخ دوچرخه تا امتحانش کنم به صحنه ی این نمایش فکر کرده بودم. دوچرخه را بلند کردم، پریدم روی زین و تا خروجی مغازه بی پا زدن سر خوردم پایین. صحنه ی قشنگی بود، هنر شیب کف مغازه بود و خاصیت دوچرخه که خودش در سرپایینی نرم آنجا راه می افتاد، اما برای من رویایی و کافی بود. خیال می کردم مرکز توجهم و چیز خیلی خوبی درباره ی حرکتم بی صدا گفته می شود.
مامان زودتر رفت، صبر نکرد کار دوچرخه تمام شود، کلافه بود، سر ظهر تابستان بود و باید می رفت میوه فروشی سراغ پیاز و سیب زمینی. دم میوه فروشی که چند متر پایین تر از دوچرخه سازی بود شل کردم و دور زدم برعکس مسیر منتظر مامان شدم. نگاه می کردم فکر کردم چقدر پوست دستهاش اذیت می شوند وقتی سیب زمینی هارا کنار می زند دنبال متوسط ها. قبل اینکه خرید مامان انجام شود من راه افتادم تا از باقی فرصتها استفاده کنم. خیلی وقت خوبی داشتم،آزاد بودم. با دوچرخه. دم دست اندازها کند می کردم و دوچرخه با شتاب طبیعی خودش از روی تکه های قلنبه ی آسفالت یواش می پرید. نزدیک جمع پسرهای سرکوچه ها تندتر پا می زدم. تقریبا کسی نبود.
برادرهام سر کوچه پنجم با بچه محل ها ایستاده بودند. برادر کوچکه طوری داشت به حرف زدن آنها گوش می کرد که انگار می خواستند ردش کنند برود. چانه اش را گرفته بود بالا و هی عقب جلو می رفت.
دور زدم رفتم توی کوچه که از ته کوچه بیفتم توی کوچه بالایی و اینطوری بیشتر و بهتر دید بزنم و مجبور نباشم برای برگشتن یکبار دیگر از جلوی رویشان رد بشوم

دوچرخه سازی خنک بود. نزدیک می شدم کاملا معلوم بود که یک اتاقک مربعی خنک کنار خیابان در مسیرم هست. یکبار رد می شدم بدون اینکه توی مغازه را نگاه کنم تا کوپنم برای نگاه کردن دفعه بعد تمام نشود. اینبار ترمز می کردم، می ایستادم روی دوچرخه و چند لحظه کاملا مال من بود، حتی خستگی در کردن هم به نظرم طبیعی می شد. دوچرخه را نگه می داشتم بین پاهام و زل می زدم توی مغازه. سهمم از اجازه ای که به خودم داده بودم به زودی تمام می شد و باید پا می زدم. پای اول سخت بود. کاش می شد سکندری نخورم اما چاره ای نبود. بعد از رد شدن از دوچرخه سازی تا ته خیابان پا می زدم. خسته نمی شدم. حواسم نبود. از قبل اذان تا دو بعد از ظهر بیست و چند بار از جلوی مغازه رفته بودم و برگشته بودم. گفته بودم تا سی حق داری اما مغازه بست. رفته بود ناهار. از دو تا شب درد کشیدم. خیلی شدید، شدیدتر از تحمل بچه ای توی آن سن و سال. فردا بالاتر از کوچه پنجم، قبل دوچرخه سازی برای من به وسیله ی خودم ممنوع شد. مدام به این فکر می کردم که روز قبل چه چیزی باعث شد رقم دردناک و نامعقول سی را برای بالا و پایین کردن به خودم بقبولانم و لج شکست در دور بیست و چندم برای مجازات خودم جدی ترم می کرد. سر پنجم ترمز می کردم، دوچرخه را نگه می داشتم بین پاهام و با دقت نگاه می کردم تا ته خیابان، تا آخرین جایی که پیدا بود را ببینم. چند ثانیه فرصت داشتم تا خط انتهایی را پیدا کنم و حدس بزنم چجور حجم خط یا رنگیست. در مورد خودم چیزهایی حس می کردم که مهم بود، دور می زدم می رفتم و دوباره برمی گشتم. هر بار یک کمی بالاتر از پنجم.