از اول هم مرد نرمي نبود. تعداد و شماره ي حركات خسرو در انجام دادن هر عملي معمولا كمتر از هر مرد ديگري بود. حركات اضافه كه اصلا، هيچوقت نمي ديدي بي هدف و بي جهت دستهايش را دور بدنش تكان بدهد يا حتي بي جهت راه برود. چند حالت معروف داشت، بهترين جا براي تماشاي اين حالتها وقتي بود كه داشت ماشين يا دستگاهي را تعمير مي كرد يا مي ساخت. دست به كمر، دست به كمر معمولا براي وقتي بود كه داشت به نتيجه ي عمل يا به عمل مورد نياز براي رسيدن به نتيجه فكر مي كرد.
كف دستها روي هم و در حال ترك كردن محل، وقتي كه از انجام دادن كار نااميد شده بود يا براي آوردن ابزاري محل كار را ترك مي كرد. مثلا اگر سرد بود ممكن بود اين دستها به هم ماليده شوند.
لرزش هم بود. لرزش روي بازوها كه وقتي به ساعد و مچ مي رسيد كمتر مي شد، اين لرزشي كه مي گويم مال خود بدن نبود، مال يك قطعه اي در دستگاه ها و ماشين ها بود كه وقتي خسرو خان خم مي شد و با چشمهاي باريك شده دستهاي بزرگش را مي كرد توي دستگاه و گلوي اين قطعات لرزان را مي گرفت، اتفاق مي افتاد.
حالت بعدي نشسته بود، گاهي ساعتها و به يك شكل، نوك انگشتها در حال لمسي بي تكان و خفيف، كمر راست و زانوها موازي، در اين حالت گاهي چاي مي خواست و تا وقت تمام شدن چاي كه به سرعت هم نبود، استكان را جلوي دماغش نگه مي داشت.
بدن بابا چغر شده، از اول هم انعطاف چنداني نداشت اما اين اندازه چغرشده گي از سن است. عضلات بابا خشك و بي حوصله شده اند. آن جريان تكان دهنده كه ازبيرون مدام در حال كنترل و مهار بود حالا ته نشين شده. جواني در بابا ته نشين شده.
آدميزاد نيست و داشته هاش، آدميزاد است و ديده هاش. چشم من از زيبايي بابا پر است و اين باعث مي شود از تماشاي مردهاي ناقص الخلقه كه هر كدامشان يك اشكال و ايرادي در ظاهرشان دارند نااميد نشوم و فكر نكنم دنيا به آخر رسيده و سهم من از ديدار زيباييها تمام شده. دنيا به آخر نرسيده، از همين حالاي دنيا اگر بگيرم و به عقب برگردم جواني بابا آنجا ايستاده و تماشا كردني و رضايت بخش است
هميشه توي خانه در حال استراحت بود، بزرگ ترين بالش ها را براي چرت زدن انتخاب مي كرد و با دو دست از دو گوشه ي مخالف، بالا و پايين، بالش گنده، كه براي هر كس ديگري در خانواده فقط مي توانست حكم پشتي بد دست داشته باشد را بغل مي كرد، مي انداخت زير خودش و صورتش را مي كرد توش و مي خوابيد. من از اينكه دماغ و دهنش روي بالش كج مي شد خوشم نمي آمد، مي رفتم بالا سرش و با دو تا دست كله اش را به زور بلند مي كردم برمي گرداندم به يك سمت ديگر، از نتيجه ي اين عمل يك عكس العمل ثابت توي سرم هست. يكي از چشمهاش را با مقاومت از پيش تعيين شده در مقابل نور باز مي كرد و در حالي كه سياهي چشمهاش توي سرخي خواب بود، در يك حركت كل هيكلم را برانداز مي كرد، يك خشم غريزي و بي خطر را ابراز مي كرد. بي خطر از اين بابت كه مطمئن بودم در آن لحظه اصلا حواس و آگاهي اي به تكان خوردن سرش و همان بيداري آني ندارد، بچه ي كوچكش آمده بود وبا كله ي باباي خوابيده اش بازي مي كرد و اين براي مرد سنگين و سفت و محكم، مثل پريدن و نشستن پشه بود.
تازگيها كه اين مسئله ي پيري سوكسه س سابق خودش را براي من از دست داده و ديگر چيزي نيست كه مي توانسته منكر تمام واقعيتهاي قبل از خودش بشود، قادر شده ام خاطرات كودكي و جواني را آنا زنده كنم. خسرو خان چغر با خطهاي مورب توي پيشاني كه تا وسطهاي پوست كف سرمي روند و غبغب و پوستهايي كه دور چشمها را گرفته اند، پوست آخر است، شصت و پنج سالگي پوست بعدي، شصت و چهار سالگي پوست بعد از بعدي… حساب كنيد مثل عروسكهاي ماتروشكاي روسي، من تا سي و چند سالگي بابا، تمام آن لايه هاي زيري را در يك تماشا مي بينم. بازويي كه سفت مي شود و براي دندانهاي نيش من خودش را آماده مي كند را مي بينم و حتي در پس زمينه آن مبل مخمل قهوه اي خانه ي قديمي هست. پوست چرب و آفتاب سوخته ي از شكار دو هفته اي بازگشته اش را مي بينم و جاي بندهاي برزنتي كوله هاي سبز روي شانه ها هم هست، بوي تند پاهاش توي پوتينهاي جواني زير اين پوستي كه دمپايي پوش و كالج پوش و كفش مردانه پوش شده و بو نمي دهد هست. تيزي استخوانها و عضلات صورت، زير پوستهايي كه باد كرده يا افتاده اند، هست.
چه خوش شانسم، دارم از هر زمان هر چيزي كه مي خواهم را برمي دارم و نگاه مي كنم و اين همه به خاطر اين است كه بابا كوچك نشده. اگر كوچك شده بود اين همه چيز توش جا نمي شد.