نازي.. چه علاقه ي قشنگي به خودم دارم

شما در مورد روز تولد خودتان چه احساسي داريد؟ بعيد است كه واقعا برايتان مهم نباشد. اگر مهم نيست خيلي دوست دارم براي من بگوييد چطور؟ تنها ايده اي كه مي توانم در اينباره داشته باشم اين است كه مثلا وحشت پير شدن داشته باشيد.. اما اين هم نمي تواند باشد چون وحشت پير شدن را مي توانيد يك روز قبل و يك روز بعد از تولدتان هم داشته باشيد… البته دلاور يكي از كساني بود كه روز تولدش يادش مي رفت، دلاور استثنا بود و به اين خاطر روز تولدش يادش مي رفت كه كلا به قواعد مرسوم دنيا بي علاقه و حتي معترض بود، به مفاهيم خيلي بزرگتري مثل وطن، شغل، قرار يا انتظارات اطرافيان همه و همه بي علاقه بود… خب روز تولد كه از اينها مفهوم كوچك تري است

من به روز تولدم اهميت خيلي زيادي مي دهم. دلم مي خواهد روز تولدم خوب حواسم را جمع كنم و به همه چيز با دقت نگاه كنم. ببينم امسال چطور آدمي شده ام و به خاطر بياورم تولدهاي قبلي ام چطور آدمي بوده ام. دوست دارم روز تولدم خيلي خوش بگذرد يا اگر خيلي خوش نمي گذرد حداقل خيلي بد بگذرد يا اگر قرار است معمولي باشد و هيچ اتفاقي در آن نيفتد باز بايد اين روز معمولي يك روز معمولي دقيق باشد. من به خودم علاقه دارم، دلم مي خواهد روز تولدم هر كاري كه از دست خودم برمي آيد براي خودم انجام بدهم اما باز هم اگر خودم بخواهد به روز تولدش اهميتي ندهد و روز را در آرامش بگذراند به حال خودش رهايش نمي كنم.

تنها تناقض همينجاست، جايي كه من مرددم كه آيا مجبورم به اهميتي كه مي توانم به روز تولدم بدهم تن بدهم يا مجبور نيستم؟

انگار هيچ مسئله ي ديگري مثل چنين مسئله اي شخصي نيست، شخصي به معناي دخالت خود شخص و به معناي مشدد شدن آن با خود و خود، من و من، متولد شدن و من. بايد خودت را نگاه كني، از لاله ي گوشها تا كناره هاي دهان و دماغ، به موها و پوست سر، بهتر است خودت را لمس كني و خوب خوب خوب ببيني كجاها چه چيزهايي داري. خودت را ببيني و نگاه كني و بفهمي هيچ چيز ديگري مثل تو در برابر تو واقعي نيست. چيزهاي ديگري را هم گفته اند واقعي ترين اما آنها را بريز دور و به من گوش بده، دلايل و مستندات كافي دارم… هيچ چيز اندازه ي تو در مقابل تو دقيق و واقعي نيست

خسرو 

از اول هم مرد نرمي نبود. تعداد و شماره ي حركات خسرو در انجام دادن هر عملي معمولا كمتر از هر مرد ديگري بود. حركات اضافه كه اصلا، هيچوقت نمي ديدي بي هدف و بي جهت دستهايش را دور بدنش تكان بدهد يا حتي بي جهت راه برود. چند حالت معروف داشت، بهترين جا براي تماشاي اين حالتها وقتي بود كه داشت ماشين يا دستگاهي را تعمير مي كرد يا مي ساخت. دست به كمر، دست به كمر معمولا براي وقتي بود كه داشت به نتيجه ي عمل يا به عمل مورد نياز براي رسيدن به نتيجه فكر مي كرد.

كف دستها روي هم و در حال ترك كردن محل،  وقتي كه از انجام دادن كار نااميد شده بود يا براي آوردن ابزاري محل كار را ترك مي كرد. مثلا اگر سرد بود ممكن بود اين دستها به هم ماليده شوند.

لرزش هم بود. لرزش روي بازوها كه وقتي به ساعد و مچ مي رسيد كمتر مي شد، اين لرزشي كه مي گويم مال خود بدن نبود، مال يك قطعه اي در دستگاه ها و ماشين ها بود كه وقتي خسرو خان خم مي شد و با چشمهاي باريك شده دستهاي بزرگش را مي كرد توي دستگاه و گلوي اين قطعات لرزان را مي گرفت، اتفاق مي افتاد.

حالت بعدي نشسته بود، گاهي ساعتها و به يك شكل، نوك انگشتها در حال لمسي بي تكان و خفيف، كمر راست و زانوها موازي، در اين حالت گاهي چاي مي خواست و تا وقت تمام شدن چاي كه به سرعت هم نبود، استكان را جلوي دماغش نگه مي داشت.

بدن بابا چغر شده، از اول هم انعطاف چنداني نداشت اما اين اندازه چغرشده گي از سن است. عضلات بابا خشك و بي حوصله شده اند. آن جريان تكان دهنده كه ازبيرون مدام در حال كنترل و مهار بود حالا ته نشين شده. جواني در بابا ته نشين شده.

آدميزاد نيست و داشته هاش، آدميزاد است و ديده هاش. چشم من از زيبايي بابا پر است و اين باعث مي شود از تماشاي مردهاي ناقص الخلقه كه هر كدامشان يك اشكال و ايرادي در ظاهرشان دارند نااميد نشوم و فكر نكنم دنيا به آخر رسيده و سهم من از ديدار زيباييها تمام شده. دنيا به آخر نرسيده، از همين حالاي دنيا اگر بگيرم و به عقب برگردم جواني بابا آنجا ايستاده و تماشا كردني و رضايت بخش است

هميشه توي خانه در حال استراحت بود، بزرگ ترين بالش ها را براي چرت زدن انتخاب مي كرد و با دو دست از دو گوشه ي   مخالف، بالا و پايين، بالش گنده، كه براي هر كس ديگري در خانواده فقط مي توانست حكم پشتي بد دست داشته باشد را بغل مي كرد، مي انداخت زير خودش و صورتش را مي كرد توش و مي خوابيد. من از اينكه دماغ و دهنش روي بالش كج مي شد خوشم نمي آمد، مي رفتم بالا سرش و با دو تا دست كله اش را به زور بلند مي كردم برمي گرداندم به يك سمت ديگر، از نتيجه ي اين عمل يك عكس العمل ثابت توي سرم هست. يكي از چشمهاش را با مقاومت از پيش تعيين شده در مقابل نور باز مي كرد و در حالي كه سياهي چشمهاش توي سرخي خواب بود، در يك حركت كل هيكلم را برانداز مي كرد، يك خشم غريزي و بي خطر را ابراز مي كرد. بي خطر از اين بابت كه مطمئن بودم در آن لحظه اصلا حواس و آگاهي اي به تكان خوردن سرش و همان بيداري آني ندارد، بچه ي كوچكش آمده بود وبا كله ي باباي خوابيده اش بازي مي كرد و اين براي مرد سنگين و سفت و محكم، مثل پريدن و نشستن پشه بود.

تازگيها كه اين مسئله ي پيري سوكسه س سابق خودش را براي من از دست داده و ديگر چيزي نيست كه مي توانسته منكر تمام واقعيتهاي قبل از خودش بشود، قادر شده ام خاطرات كودكي و جواني را آنا زنده كنم. خسرو خان چغر با خطهاي مورب توي پيشاني كه تا وسطهاي پوست كف سرمي روند و غبغب و پوستهايي كه دور چشمها را گرفته اند، پوست آخر است، شصت و پنج سالگي پوست بعدي، شصت و چهار سالگي پوست بعد از بعدي… حساب كنيد مثل عروسكهاي ماتروشكاي روسي،  من تا سي و چند سالگي بابا، تمام آن لايه هاي زيري را در يك تماشا مي بينم. بازويي كه سفت مي شود و براي دندانهاي نيش من خودش را آماده مي كند را مي بينم و حتي در پس زمينه آن مبل مخمل قهوه اي خانه ي قديمي هست. پوست چرب و آفتاب سوخته ي از شكار دو هفته اي بازگشته اش را مي بينم و جاي بندهاي برزنتي كوله هاي سبز روي شانه ها هم هست، بوي تند پاهاش توي پوتينهاي جواني زير اين پوستي كه دمپايي پوش و كالج پوش و كفش مردانه پوش شده و بو نمي دهد هست. تيزي استخوانها و عضلات صورت، زير پوستهايي كه باد كرده يا افتاده اند، هست.

چه خوش شانسم، دارم از هر زمان هر چيزي كه مي خواهم را برمي دارم و نگاه مي كنم و اين همه به خاطر اين است كه بابا كوچك نشده. اگر كوچك شده بود اين همه چيز توش جا نمي شد.

مرده شور فمینیسم شما را ببرند که اندازه فاحشه خانه برای زنها سود نداشت

من معتقدم که مردها روز به روز دارند بیشتر به مفتخوری گرایش پیدا می کنند و معتقدم این از باب رواج آزادی های جنسی است.
اما کدام مردها؟ مردهای کوچه و خیابان که خیلی اطلاعات دقیقی از آنها ندارم؟ ممکن است آنها کمتر از اینها که ما زندگی هایشان را از نزدیک می بینیم مفتخور باشند؟
یا مثلا از آزادی جنسی کمتری برخوردار باشند؟
قدیم تر مردها برای به دست آوردن یک تکه از زن دست به هر کاری می زدند، بیل می زدند و امثالهم خداشاهده. حالا ترجیح می دهند از توی رختخوابشان جم نخورند یا اگر رختخواب خودشان محل مناسبی برای کسب خدمات جنسی مفت نیست، تشریف ببرند این خدمات را توی رختخواب خود زنها دریافت کنند.
رفقای من کار به اینجا که می رسد جواب می دهند که ای بابا! سکس خیلی ارتباط والاتر و بالاتری از این حرفهاست..سکس یک ارتباط دو نفره است…

مردها تا جایی که می توانستند یوغ بندگی به گردن زنها بیاندازند و تمام و کمال استثمارشان کنند سکس را یک ارتباط دو نفره ندیده اند، در واقع آن زمان امکانش را داشته اند که زن را دهنده و خودشان را گیرنده جا بزنند و آب از آب تکان نخورد. حالا سکس را یک ارتباط دونفره معرفی می کنند و ترجیح می دهند به این ترتیب هزینه ای هم بابت چیزی که داده می شود پرداخت نکنند و باز هم آب از آب تکان نخورد. اما این وسط زنها از دو طرفه شدن رابطه چه سودی می برند؟ گدشته ها حداقل سر خدمان جنسی ای که می دادند حق داشتند امنیت مالی و پشتیبانی اجتماعی (چیزی مثل ازدواج) دریافت کنند، حالا فقط می دهند… کارِ خانه که همیشه نامطلوب ترین و کسالت آورترین کار جهان بوده و مردها در طول تاریخ ترتیبی داده اند که به زنها برسد هنوز کار زنهاست، مردها کثیف و لاابالی اند و اگر زنها بخواهند هم نمی توانند کارهای خانه را به مردها واگذار کنند. غیر از کار در خانه اغلب زنها بیرون خانه هم کار می کنند و درآمد دارند، مردها مستقیم یا غیر مستقیم از درآمد این زنها هم برخوردار می شوند. رایطه ی جنسی هم
که یک ارتباط دو نفره شده…وضعیت برای مردها همه طرف سود است.

با عصبانیت و نگرانی مایلم صدای خودم را به گوش زنهای زیادی برسانم و از آنها بپرسم آیا توجه دارید که شعاع دریافت کننده ی ویروسها ی جنسی و مخاطرات حاصل از روابط جنسی در شما چقدر گشادتر از مردهاست؟ آیا هر بار به خودتان یادآوری می کنید که هر بار و در طی هر آمیزش جنسی شما هستید که خطر بارداری ناخواسته را می پذیرید و اگر باردار هم نشوید باید از احتمال ناخوشایند آن، روزهای زیادی استرس و فشار (حتی گاهی ناخودآگاه) را تحمل کنید؟
اینها را در نظر گرفته اید و به این نتیجه رسیده اید سکس یک ارتباط متقابل و برابر است؟

ارتباط ما با خودمان هم حسابگرانه است

حوصله ندارم و وقتي حوصله ندارم از خودم خوشم نمي آيد. بايد خودم را برمي داشتم مي بردم به يكي از خانه هاي دوستان و يك شب ديگر هم مثل شبهاي قبل خودم را در معاشرت با مردم از خودم دور مي كردم، اما فردا بايد صبح زود براي سفر از خواب بيدار بشوم و امكان شب زنده داري نبود. از خودم لجم گرفته، از اين لوس بازي و بي مسئوليتي اي كه تاب تحمل يك شب روبه رو شدن با واقعيت تنهايي را ندارد لجم گرفته. 

رفتم حمام و بيخودي سرم را دو سه بار شامپو زدم. موهام كه خشك شده خسته به نظر مي رسد، خسته و معترض، دو طرف بافتمشان و دو بافته ي مو در آينه از من مي پرسند به كدام طمع ناشناخته ي تو ما بايد اينقدر تميز و شسته مي شديم كه رمقي برايمان باقي نمانده است؟ 

شبهايي كه آرايش مي كنم و لباس خوب مي پوشم و در خانه مي مانم هم همين بساط است، پوست معترض و لباسهاي پلو خوري معترض از من مي پرسند دوباره به كدام طمع داري از ما اُور يوز مي كني؟ براي دل خودت؟ دل تو كه به شلختگي مايل تر است.

مسئله دو سر گه بودن داستان معاشرت و تنهايي است. خستگي بعد از معاشرت و كسالت تنهايي هيچ كدام به هم نمي ارزند.

اوه… من امشب خيلي كسالت بار شده ام. اصلا اينطوري خودم را دوست ندارم، خودم را اينطوري و آنطوري كه از بار خلاءِ گفته هاي غير ضروري در معاشرت درد مي كشد دوست ندارم

اما كافي نيست؟ خيلي خب. كافي است. بايد مسواك بزنم. اميدوارم مسواك كه مي زنم، از شكل كج و كوله گي دهان كفي و قلنبگي مسواك توي لپها لجم نگيرد.

تو را مي بوسم. موهاي تو را در زيباترين شكل هماهنگ با چهره در مقابل صورت خودم تنظيم مي كنم. تو را مي بوسم و با نوك انگشتها روي پلكهاي بسته ات را لمس مي كنم. دستم را عمود سينه جايي در آغوش تو جا مي دهم و آن جا را براي خودم محكم مي كنم. حالا انگشت اشاره ي اين دست زير چانه و روي گردن من است و در اين محدوده فرصت تأمل و صبر براي پذيرفتن و آشتي كردن با خودم فراهم است

لاک آبی

زن با موهای طلایی کوتاه و کت چرم مشکی عصبانی و معترض توی گوشی حرف می زد و چمدان سیاه کوچکش را می کشید و می رفت. چشمم افتاد به ناخنهاش که آبی بود. آبی براق اکلیلی. دلم خواست از همان لاک آبی داشته باشم. از همان لحظه توی خیابان و مغازه ها افتادیم دنبال لاک آبی.
فروشنده لاکهای آبی را چید روی میز. یکی یکی روی ناخنم امتحان می کردم و می خواستم حتما رنگ لاک آن زنه باشد. از رضا می پرسیدم کدام یکی از اینها بهتر است. آنهایی را انتخاب می کرد که کمتر درخشان و کمتر اکلیلی بودند، اصلا انگار ایده ی تمایل من به آن رنگ لاک آبی را متوجه نشده بود، رنگهایی را انتخاب می کرد که هرچه بیشتر از خواسته ی من دور بودند. بهش گفتم اینها با رنگ لاک زنه فرق می کنند، گفت آهان، پس این خوبه. انتخاب درستی کرد. متوجه شدم آن رنگ آبی درخشان اکلیلی را دیده بوده و فقط می خواسته به سلیقه ی خودش در انتخابی که می کنیم دخل و تصرف عاقلانه ای کند. مثل همیشه. مثل همیشه که من به انجام دادن یک کاری به دلیل نفس خاصی گیر می دادم و رضا می پذیرفت که کل آن کار را انجام بدهیم اما می خواست در آن نفس خاص تغییری ایجاد کند.
لاک را خریدیم، اتفاقا خیلی هم نسبت به یک شیشه لاک قیمت زیادی داشت. مثلا هفتاد هشتادهزار تومان که در حالت عادی می تواند پول پنج شش تا شیشه لاک باشد..از اینکه قیمت این شیشه رنگ آبی درخشان اکلیلی انقدر زیاد بود توآمان شرمنده و رضایتمند بودم، شرمنده بودم چون رضا پولش را داد و رضایتمند بودم چون در حین انجام دادن این خرید کوچک که در پلاستیک کادویی قد یک کف دست گذاشته شد، خاطره ای شکل می گرفت. خاطره ای که من به نگهداری اش احتیاج داشتم. شیشه ی لاک را توی جیبم لمس می کردم و همانطور که از در مغازه می رفتیم توی سرمای شهر به این خاطره که در حال تولد و تکامل بود فکر می کردم.
رابطه ی ما سالها قبل سرد شده بود. سالهای سال به خاطر این سرما غم خورده بودم و باز هم سالها از غم خوردن گدشته بود و دیگر سرما و غم هیچکدام بین ما اهمیتی نداشت.
برای من فقط مهم این بود که به هر ضرب و زوری شده دوباره به خاطراتی زنده و مشترک دست پیدا کنیم. در زندگی من، خاطرات از زمان تولد و وقوعشان هویت مستقل دارند، همانطور که آن خاطرات عاشقانه ی پرحرارت به جنازه های عزیز سنگین روی قفسه ی سینه ی من تبدیل شده اند این لاک آبی درخشان اکلیلی تلالو و دلفریبی خودش را دارد. لاک را نقاشی می کنم روی ناخنهام و به دستهام نگاه می کنم و به خاطر این تغییرات، به این دلیل که شاهد تمام آنها بوده ام، به خاطر این شهود، راضی ام.