حیوانات آدم می شوند

دوره ي موشك باران خانواده ي ما به بومهن كوچ كرد، ما را آنجا گذاشتند مدرسه.
دبستان تهران از كلاس اولي ها من يكي از بچه هايي بودم كه راه خانه تا مدرسه را تنها پياده مي آمدم، اما بومهن نيمه شهر ترسناكي بود، تا برسم به مدرسه كه نزديك شهر بعدي(رودهن)بود هزار بار از ترس خرابه هاي خالي و سگهاي ولگرد زهره ترك مي شدم.

بابا گفته بود سگها بوي بدن آدمي كه ازشان بترسد را تشخيص مي دهند و بوي ترس را ول نمي كنند.
اينطور بود كه من با ديدن اندام لاغر و گرسنه و زبانهاي از دهان بيرون افتاده ي سگهاي ولگرد فورا به نترسيدن مشغول مي شدم.

سگ زرد مريض افتاده بود پي ام. كيف مدرسه كه از خواهر بزرگ ترم به ارث برده بودم دراز بود و مي گرفت لاي پاهام و سرعتم را گرفته بود، ترس را از همان لحظات اول بروز، خشمگينانه پس زدم. خشم كنترل گر آني و درستم بود. قدمهايم را كند كردم و بند بلند كيف را برداشتم از روي سرم رد كردم انداختم روي شانه ي بعدي، سگ قدم به قدم پشت زانوهام را بو مي كشيد و دورم مي چرخيد، نگاهش نمي كردم، از نفس مرطوبش مور مورم می شد، اجازه نداشتم قدم تندكنم، قدم تند كردن از بوي ترس هم براي سگ تحريك كننده تر بود چون سگها بیشتر از هر چیزی خودشان را در دنبال کردن یكه می بینند، وظيفه داشتم بي وقفه تلاش كنم در تمام لحظات خشم شديدترين احساسم باشد تا نكند با غفلتي ترس بهم غالب شود، انقدر از بروز مداوم خشمي كه در امكان و تجربه ي بچگانه ام نبود خسته شده بودم كه آرزو كردم كيف روي شانه ام اسلحه اي كشنده و ترسناك بود كه مي توانست از آن موقعيت خلاصم كند يا زورم به قدري زياد بود كه مي توانستم با لگدم بزنم زير شكم سگ و پرتش كنم يك كوچه آن طرف تر.
سگ بيچاره البته هيولائي كه در آن لحظات تصور مي كردم نبود و به زودي تركم كرد.

گربه ها آن وقتها كه ما بچه بوديم خيلي ترسوتر از حالا بودند. پرروترينشان به اشاره ي يك پخ در مي رفت، همه شان كتك خورده و ترسو بودند و از آدمها فرار مي كردند.
اما من از گربه ها هم دل خوشي نداشتم، جا و بيجا مي مردند و كوچه هاي كثيف را با پاره كردن كيسه زباله ها كثيف تر مي كردند، بدتر از همه بارها بعد از باز كردن در انباري و حياط يكيشان توي صورتم مي پريد و قلبم مي تركيد، غير اين رفتار زشت تري هم داشتند، در حاليكه در فاصله ي يك متري با بيشترين سرعتشان از ترس از آدم فرار مي كردند يك متر آن طرف تر شير مي شدند و طوري توي صورت آدم زل مي زدند كه انگار قصد داشتند با روحي شوم و شيطاني نفرينشان را از طريق چشمها به جان آدم بريزند.
توي كوچه بچه زياد بود، توي خانه ها هم همينطور، جاها تنگ بود و اسباب بازي ها كمتر، گربه ها از حيث تعداد، علاقه به بازي و گرسنگي هميشگي شبيه ما بچه ها بودند، ما بچه ها همه ذاتا اين را فهميده بوديم، همينطور بود كه بچه پولدارها كه اتاق شخصي و وسايل بازي و خوراكي هاي بيشترداشتند با گربه ها هم مهربان تر بودند، ما نه، ما خودمان يك عالمه بچه بوديم، ترجيح مي داديم گربه ها باشند كه زمين بازي را ترك مي كنند.

بالاخره جنگ تمام شد و اوضاع آرام گرفت، وضع خورد و خورا بهتر شد و احساس دائمي خطر كمتر. مردم رو آوردند به فرزند كمتر، بچه ها عزيزتر از قبل شدند، حيوانات هم.
اين رويه همينطورادامه داشته تا به امروز. بچه ها حالا خيلي عزيزاند حيوانات هم.
حتي خيلي از خانواده هايي كه بچه نمي آورند رو آورده اند به حيوان داري، بشر فجايع عظيمي در دنيا به بارآورده و هيچ از نوع خودش راضي نيست، همين است كه اينهمه رو كرده به حيوانات.
چند وقت پيش سگ دلاور و شهرزاد، ملقب به سرهنگ فكوري(سگ بي حوصله و بداخلاق بعد از هر وعده غذا با قيافه ي شاكي، فكورانه به مهمانها زل مي زد)مريض شد…

ادامه دارد..