گلوله های دردناک شیر

دیروز خاکسپاری اردلان بود. خاکسپاری اردلان و نیلوفر و کامیار، خاکسپاری باقیمانده ای از اونها، پیچیده شده لای پرچم جمهوری اسلامی. سپاهی‌ها با ژست صاحب عزا زیر تابوت رو گرفته بودن. صدای قرآن در آخرین حد و با اکو پخش می شد. آسمون خاکستری بود. گداهایی عجیب و غریب دونه دونه، کم کم به جمعیت عزادارا نزدیک می شدن. بی صدا و با چشمای خیره پول می خواستن و می گرفتن. جنازه ها رو گذاشتن زمین تا نماز بخونن، خانواده اردلان مذهبی‌ان اغلبشون، خانواده نیلوفر اما نه، با اینحال وایسادن تو جمعیت نمازخونا، با همون حال زار وایسادن، نماز هم خوندن انگار، وایسادن و تن دادن به جو حاکم.

یه یارویی پشت بلندگو مراحل مراسم رو اعلام می کرد. می‌گفت تابوت شهید اردلان ابن الدین رو بیارید… تابوت شهیده نیلوفر رزاقی رو بیارید، تابوت شهید کامیار رو بیارید… به نیلوفر می گفت بنت احد… بنت! خیلی کلمه ی عجیبی بود. بابای نیلوفر خیلی جدی اهل ادبیات فارسیه، سلیقه ی ظریفی داره در باب کلمات، نگاهش کردم ببینم واکنشش چیه به این صفتا، خسته بود فقط. خیلی خسته. کلمه ای رو نمی شنید انگار.

مراسم عزاداری رو مذهب اسلام و جمهوری اسلامی مصادره کرده بودن… من به کلمه ی شهید فکر می‌کردم. به تاثیرش. به معنیش. به ارزشش و نسبتش با محلی که ازش صادر میشه، با خودم فکر می کردم اون طفل معصوم کامیار که معتقد بود «اینترنت ایز کالچر» با خودش چه فکری می کرد اگر می دونست مراسم خاکسپاریش قراره اینطوری باشه؟ یعنی براش مهم نبود چجوری و تو چه فضایی داره آخرین لحظات حضورش روی زمین رو می گذرونه؟

جنازه ی پارچه پیچی شده هیچ شباهتی به اردلان نداشت. قوی هیکل و چغر نبود، کشیده و سست بود. من برای امیرحسین نگران بودم ، اما امیرحسین به طرز عجیبی تلاش می کرد «خوب» باشه. تمام عکس العملش اخم بود… همه ی دردی که می کشید همون. اخم فقط.

صدای قرآن از بلندگو تا آخرین حد بالا بود و آزارم می‌داد. من تنها بودم. به شدت تنها بودم… پرچم جمهوی اسلامی دور تابوت ها آزارم می‌داد… تابوتها آزارم می دادن… از دست دادن اردلان آزارم می‌داد… اینکه دخترم، عموی بزرگی خوش خنده و تنومند و زیبا به اسم اردلان نداشته باشه آزارم می داد.

جو حاکم جانور مهیبی بود، جانور مهیبی که خانواده ی امیرحسین پذیرفته بودن، پس من و دیگران احتمالی‌ای که ازش متنفر بودیم هم باید بهش احترام میذاشتیم.

اون لحظات آخرین فرصت خداحافظی خانواده ها با بچه هاشون بود، فرصت سیاست ورزی و مخالفت و دادخواهی ما نبود اما تصور می کردم اون جو ظالمانه چیزی از زیبایی و آرامش از دست رفته رو بدهکاره.

جنازه ها هنوز تو خاک نرفته بودن. به حالی دیوانه‌وار تصور می کردم چند ثانیه وقت دارم تا از اون فضای تلخ چیزی از اردلان و کامیار و نیلوفر رو پس بگیرم. مثلا لحظه ای که توی فرودگاه کیش اردلان بچه رو ازم گرفت و خوابوند رو سینه ش… لحظه ای که تو لباس عروسی منو دید و بهم گفت چه خوشگل هم هستی… لحظه ای که نیلوفر به کامیار گفت یه دقه کلاهتو بردار، کامیار که کلاهشو داشت دوباره میذاشت روی سرش و لذت صدای نیلوفر که بهش گفت جون… دلم می‌خواست لحظه ای رژلب زدن نیلوفر رو تماشا کنم… راستی لبهاش بدون رژلب چه شکلی بودن… شبی که اومده بودن خونه ی ما گوشواره هاش ستاره بود…

جنازه ها رو گذاشتن توی قبر. داشتن خاک می‌ریختن روشون. پدر مادر امیرحسین آروم بودن و امیرحسین فقط اخم کرده بود. من کاره ای نبودم. اجازه نداشتم درباره صدای بیش از حد بلند قرآن و درباره پرچم ها چیزی بگم. اجازه نداشتم نماینده‌های سپاهی رو تکون بدم تا شاید چیزی از اونچه بدهکار بودن از بدنهای زنده ی مشکوکشون بیرون بریزه… من هیچکاره بودم اما لطمه دیدم. همه ی وجودم در رنج بود و نگران بودم. نگران شوهرم. نگران بچه م. نگران سلسله دردهایی که داشت از وجودی به وجود دیگه منتشر و به زودی سرد و مخفی و فراموش می‌شد.

***

این نوشته تو درفت ورد پرس ضبط شده بود. از اونموقع تا حالا وی پی انم قطع بود. حالا یک هفته گذشته…

هفته ی عجیبی بود. از روز خاکسپاری تا دو روز بعدش شیر من بند اومده بود. وحشت زده بودم. بچه مدام از گرسنگی گریه می کرد. دلم نمی خواست شیر خشک بدم بهش. می ترسیدم به شیشه عادت کنه و دیگه نگیره سینه ی منو… تحمل اون جدایی ناگهانی تنم رو نداشتم از دهن زیبای بچه. روز سوم کم کم شیرم برگشت و تونستم شیرخشک رو قطع کنم. انگار دنیا به من برگرده… خوشحال شده بودم. سعی می کردم به اردلان و کامیار و نیلوفر فکر نکنم. تا میومدن تو ذهنم یادشون رو پس می‌زدم. می ترسیدم به یاد آوردنشون تلخ باشه.. ما اونها رو به خاک سپردیم. لقب شهید رو پذیرفتیم. سپاهی ها رو سر مزار و بعد از اون در منازلمون پذیرفتیم. اینور اونور غر هم زدیم. مادر شوهرم رو تصور می کنم که سراسیمه دنبال خودکار می‌گشت تا شماره ای رو که معصومه ابتکار می‌خواست پشت تلفن بهش بده یادداشت کنه… با عجله می‌گفت خانم دکتر پشت خطه.. خانم دکتر پشت خطه. من هیچوقت دلم اونطور نسوخت برای این خانواده که این لحظه…خانواده ی شوهر من آدمای مظلوم و نجیبی ان. به لقبها اهمیت می‌دن. خودشون مدرک مهندسی و موقعیت شغلی فرهنگیشونو با زحمت و شرافت به دست آوردن… خیال می کنن هرکی مقام و منصبی داره هم همونطوری اون مقام و منصب رو صاحب شده. ذوق می کنن طفلکیا حالا که این دولتیا رو کردن بهشون… یادشون میره این لطفی که بهشون می کنن از سر اون داغیه که گذاشتن رو دلشون… قدرت چیز عجیبیه. حتی وقتی گلوتو فشار میده تماشاییه… تا رو کنه به سمتت و فرابخوندت به زانو درت میاره. طرفدارش میشی… می‌بنده چشماتو. نور خیره کننده ای داره، تلألو تندی که کور می کندت.

یه هفته دیگه هم گذشت…هیچوقت نمی تونم این نوشته رو تموم کنم. همینطوری میذارمش اینجا. همینطوری ناتموم و تلخ و بی سرانجام مثل باقی زندگیمون روی این تیکه تاریک زمین.