ما خيلي ناگهاني جدا شديم. طوري كه تا مدتها هيچكس جرأت نمي كرد بپرسد چرا، همه فكر مي كردند يك موقعيت وحشتناكي پيش آمده و پرسيدنش ممكن است كبريتي باشد به انبار باروت. اينطور نبود، اتفاقا من خيلي ذره ذره تصميم گرفتم كه راهي اش كنم برود سمت ابتذال وسوسه انگيزي كه داشت خيال مي كرد مال و دارايي است. عيار من را گم كرده بود، تصور مي كرد چيزي كه مي توانم برايش داشته باشم را كسب كرده است و در ادامه عايدي چنداني نخواهد داشت، اين را خودش نمي دانست، من مي فهميدم، از اضطرابي كه در حين طلبيدن زنها پيدا كرده بود مي فهميدم. از دروغهاي عجولانه اي كه خودش را كلافه و من را بيزار مي كردند مي فهميدم، از روشهاي جديد و راه حل هاي مذبوحانه اش براي درز گرفتن مخارج معنوي اي كه براي وصلت متصور بود مي فهميدم…
بعد از اينكه ما جدا شديم تا يك سالي همه جا ساكت بود.صداها كم كم بلند شدند… بنده ي خدا كه از دام وصلت، ناگهاني افسار گسيخته و جسته بود همه حركات و رفتار اجتماعي اش اغراق آميز و هيجاني شده بودند، عكسهاي مكش مرگ ما از خودش مي گذاشت و كپشن هاي طولاني مكش مرگ ماتر، از جانب جايگاهي خدايي درباره هر واقعه ي اجتماعي نامربوطي سخن صادر مي كرد. توي خيابان سر دختر مدرسه اي ها با پسر دبيرستاني ها غيرتي بازي در مي آورد و با دوست و آشنا و دشمن در مي افتاد. از همه ي اين رفتار و اعمالش هم كه به سلامتي فيلم و عكس منتشر مي شد، دوست ودشمن كم كم به صدا آمدند و از اين فيلم و عكسها برايم هديه فرستادند
گاهي با خودم فكر مي كنم چرا ديگران از سقوط فرهنگي و عقلي اين بابا لذت مي برند؟ از خبررساني اين وقايع به من چطور؟ مثلا فكر مي كنند من از ضايع بازي طرف كيف مي كنم؟ از تماشاي فيلم غيرتي شدنش براي يك دختر مدرسه اي كيف مي كنم؟ از شنيدن توهمات و خيالاتش سر اين كه فكر مي كند از انگشت شمار آدمهاي مهم منطقه است كيف مي كنم؟
امروز ديدم يك عكسي از خودش گذاشته توي اينستاگرام و زير عكس شعري نوشته. شعر كه شعر خوبي بود اما بدي ماجرا اين بود كه از علائمي خيلي روشن مي شد فهميد اين شعر را در وصف خودش آنجا گذاشته. از مو و روي خودش تعريف كرده و آخرش هم لطفي كرده و با فروتني افتخار آميزي از قعر تنهايي خودش سخن گفته و آنجا دلش براي خودش سوخته.
من وحشت مي كنم. نكند اين همه آينه است؟ نكند اين من هستم. نكند اين ابتذال، اين خودپرستي حقيرانه ي مصمم و اين كوري… چرا كه نه! ما كه شاهد خودمان نيستيم! اين بنده خدا مگر خودش مي داند كه دارد با خودش چكار مي كند؟
امروز صبح داشتم توي اتوبان صدر مي رفتم. خيلي شل. شل رفتن خيلي احساس مغرورانه اي به من مي داد. ماشينها پشتم چراغ مي دادند و مي خواستند يك لاين بيشتر بكشم سمت راست. راست راست هم كه نميشد ماند، راست جاي رفت و آمد مداوم است. يكدفعه آمدم به خودم ديدم اين شل رفتن زيادي خيلي لوس شده و مسخره است.
هميشه وقتي ماشين هاي كوچكتر ازم سبقت مي خواهند يا مي گيرند لذت مي برم، نگهبانها وقتي براي ورودم به جايي مانع مي شوند مي ايستم و سر حوصله منتظر مي شوم كارشان را به دلخواه خودشان پيش ببرند، از چشم گفتن به منشي ها و كارمندان دون پايه لذت مي برم. چه لوس! اين رفتار هم مسخره شده
ممكن است من از همه ي شما آدم خودپسندتر و در خودپسندي احمق تر باشم. هيچكس نمي داند. اين رفیق ما كه از سرانگشتهايش هنوز هم ماه و ستاره مي بارد نمي داند. من كه به راه دادن به بيچاره هاي حقير براي جلو زدن افتخار مي كنم نمي دانم. شما كه همه جا مي خواهيد جلو بزنيد و حتي شما كه سر جاي خودتان ايستاده ايد، نمي دانيد.