يار قديمي من، چرا اينطور با عجله سقوط مي كني؟

ما خيلي ناگهاني جدا شديم. طوري كه تا مدتها هيچكس جرأت نمي كرد بپرسد چرا، همه فكر مي كردند يك موقعيت وحشتناكي پيش آمده و پرسيدنش ممكن است كبريتي باشد به انبار باروت. اينطور نبود، اتفاقا من خيلي ذره ذره تصميم گرفتم كه راهي اش كنم برود سمت ابتذال وسوسه انگيزي كه داشت خيال مي كرد مال و دارايي است. عيار من را گم كرده بود، تصور مي كرد چيزي كه مي توانم برايش داشته باشم را كسب كرده است و در ادامه عايدي چنداني نخواهد داشت، اين را خودش نمي دانست، من مي فهميدم، از اضطرابي كه در حين طلبيدن زنها پيدا كرده بود مي فهميدم. از دروغهاي عجولانه اي كه خودش را كلافه و من را بيزار مي كردند مي فهميدم، از روشهاي جديد و راه حل هاي مذبوحانه اش براي درز گرفتن مخارج معنوي اي  كه براي وصلت متصور بود مي فهميدم… 

بعد از اينكه ما جدا شديم تا يك سالي همه جا ساكت بود.صداها كم كم بلند شدند… بنده ي خدا كه از دام وصلت، ناگهاني افسار گسيخته و جسته بود همه حركات و رفتار اجتماعي اش اغراق آميز و هيجاني شده بودند، عكسهاي مكش مرگ ما از خودش مي گذاشت و كپشن هاي طولاني مكش مرگ ماتر، از جانب جايگاهي خدايي درباره هر واقعه ي اجتماعي نامربوطي سخن صادر مي كرد. توي خيابان سر دختر مدرسه اي ها با پسر دبيرستاني ها غيرتي بازي در مي آورد و با دوست و آشنا و دشمن در مي افتاد. از همه ي اين رفتار و اعمالش هم كه به سلامتي فيلم و عكس منتشر مي شد، دوست ودشمن كم كم به صدا آمدند و از اين فيلم و عكسها برايم هديه فرستادند

گاهي با خودم فكر مي كنم چرا ديگران از سقوط فرهنگي و عقلي اين بابا  لذت مي برند؟ از خبررساني اين وقايع به من چطور؟ مثلا فكر مي كنند من از ضايع بازي طرف كيف مي كنم؟ از تماشاي فيلم غيرتي شدنش براي يك دختر مدرسه اي كيف مي كنم؟ از شنيدن توهمات و خيالاتش سر اين كه فكر مي كند از انگشت شمار آدمهاي مهم منطقه است كيف مي كنم؟ 

امروز ديدم يك عكسي از خودش گذاشته توي اينستاگرام و زير عكس شعري نوشته. شعر كه شعر خوبي بود اما بدي ماجرا اين بود كه از علائمي خيلي روشن مي شد فهميد اين شعر را در وصف خودش آنجا گذاشته. از مو و روي خودش تعريف كرده و آخرش هم لطفي كرده و با فروتني افتخار آميزي از قعر تنهايي خودش سخن گفته و آنجا دلش براي خودش سوخته. 

من وحشت مي كنم. نكند اين همه آينه است؟ نكند اين من هستم. نكند اين ابتذال، اين خودپرستي حقيرانه ي مصمم و اين كوري… چرا كه نه! ما كه شاهد خودمان نيستيم! اين بنده خدا مگر خودش مي داند كه دارد با خودش چكار مي كند؟

امروز صبح داشتم توي اتوبان صدر مي رفتم. خيلي شل. شل رفتن خيلي احساس مغرورانه اي به من مي داد. ماشينها پشتم چراغ مي دادند و مي خواستند يك لاين بيشتر بكشم سمت راست. راست راست هم كه نميشد ماند، راست جاي رفت و آمد مداوم است. يكدفعه آمدم به خودم ديدم اين شل رفتن زيادي خيلي لوس شده و مسخره است. 

هميشه وقتي ماشين هاي كوچكتر ازم سبقت مي خواهند يا مي گيرند لذت مي برم، نگهبانها وقتي براي ورودم به جايي مانع مي شوند مي ايستم و سر حوصله منتظر مي شوم كارشان را به دلخواه خودشان پيش ببرند، از چشم گفتن به منشي ها و كارمندان دون پايه لذت مي برم. چه لوس! اين رفتار هم مسخره شده

ممكن است من از همه ي شما آدم خودپسندتر و در خودپسندي احمق تر باشم. هيچكس نمي داند. اين رفیق ما كه از سرانگشتهايش هنوز هم ماه و ستاره مي بارد نمي داند. من كه به راه دادن به بيچاره هاي حقير براي جلو زدن افتخار مي كنم نمي دانم. شما كه همه جا مي خواهيد جلو بزنيد و حتي شما كه سر جاي خودتان ايستاده ايد، نمي دانيد.

نگراني هاي سطح بالا را راحت تر مي شود تحمل كرد

مامان امسال تصميم گرفت براي موضوع خانه كمك زيادي نكند. من شغل ثابت ندارم، يك نويسنده تبليغاتي دست آزادم كه از متن روي پوسترهاي كوچك تا تابلوهاي بزرگ، متن بروشور فروش ساختمان تا متن كامل يك وبسايت تبليغاتي را مي نويسم. پول زيادي از اين كار دست من نمي آيد. در واقع تا به پول برسم انگار به پول نرسيده ام. وقتي براي خودت كار مي كني بايد همه كاري بكني و اين خيلي خسته كننده است، تو در همه ي كارها متخصص و توانا نيستي. وقت زيادي صرف برنامه ريزي مي شود، بعد آزمون و خطاها. ضمنا تمركز هم هميشه لازم است. 

من بيشتر وقتم را به پيگيري خرده فرمايشات عزيز و متنوع مادرم مي گذرانم. در خرده ريزها هم كه عادت دارم ريزبيني كنم پس وقت زيادي را از دست مي دهم. علت كند بودن من در به انجام رساندن كارها همين است. 

يكي از راه هاي تخمين زدن موفقيت يا عدم موفقيت در به انجام رساندن وظايف اجتماعي، درآمد ماهيانه است. يعني شما به هر دري بزنيد نمي توانيد از اهميت اين موضوع صرف نظر كنيد. 

به اين ترتيب من آدم موفقي نيستم چون درآمد ثابت ماهيانه ندارم، تنها پول ثابتي كه من به عنوان درآمد سر يك موعد زماني تقريبا مشخص دريافت مي كنم اجاره بهاي آپارتمان كوچك و قشنگي است كه هفت هشت سال پيش مادر مهربانم برايم خريده. آنچه مي تواند سهم فردي من در تاثيرگذاري بر مبلغ اين اجاره بها باشد جلسه ي ساليانه تمديد قرارداد با مستاجر است. مستاجرها كه دو برادر خيلي مؤدب و آدم حسابي هستند دوست ندارند پول زيادي براي اجاره بها بپردازند، خوش سر و زبان و محترم هستند و من در برابر زبان محترمانه فورا خلع سلاح مي شوم. به اين ترتيب تاثير من در تعيين اين مبلغ، به نحوي كه منفعت قابل توجهي در آن باشد هر سال از سال قبل كمتر است. راستش به نظرم خيلي حقيرانه است كه بخواهم در اين زمينه استعدادي پيدا كنم. كار به اينجا كه مي رسد با خودم فكر مي كنم باقي تواناييها و دارايي هايم را كه دارم هر روز با بلااستفادگي هدر مي دهم، اين يكي كه سخيف تر از همه آنهاست، بهتر است روي اين هم حسابي نكنم. همين كه برادرها هر سال با لبخند از جلسه ي تمديد قرارداد بيرون مي روند، بي عرضگي من در ساختن بالاترين درآمد از اين جلسه ي هر ساله را توجيه مي كند.

تازگيها صبح با اضطراب كمتري از خواب بيدار مي شوم. اضطرابهايي كه قبلا داشتم همه حول دو محور اصلي مي چرخيدند، عدم موفقيت در تشكيل خانواده و عدم موفقيت در كسب درآمد كافي. در زمينه سازي براي تشكيل خانواده با لطف و انگيزه ي عاطفي، من تمام تلاش خودم را كرده ام. عشق ها شوهر نبودند و شوهرها عشق نبودند، سر اين دو تا را هم هر بار كشيدم به هم برسانم رشته پاره شد. تازگيها فكر مي كنم در آستانه ي سي و شش سالگي ديگر وظيفه ي من براي عشق ساختن و شوهر ساختن به پايان رسيده، پروژه ناموفق به پايان رسيده و بايد خيالم از بد و خوب اين نتيجه راضي باشد. در مورد شغل و درآمد هم وضع به همين حال است. مادرم از خرده فرمايشات وقت گيرهرروزه اش دست نمي كشد و انصافا حقوق مناسبي هم در ازاي برآوردن خواسته هايش به من مي پردازد، باقي هم صنفي هاي من هم كه دارند صبح تا شام روح و روانشان را له و داغان عالم غيرحرفه اي و كسل كننده ي تبليغات ايران مي كنند به جايي نرسيده اند كه رسيدن به آن براي من ذره اي وسوسه انگيز باشد، پس بگذار برسم به دغدغه هايي ديگر.

حالا كه مي خواهم شروع كنم اينجا از دغدغه هاي تازه ي خودم بنويسم تنم شروع كرده به يخ كردن، ستون فقراتم خشك شده و قفسه ي سينه ام دارد بزرگ مي شود…

ما، من و خانواده ي عزيزم، دوستهاي نازنينم، همه داريم پير مي شويم… همه با هم مي رويم به سوي مرگ. به مرگ كه فكر مي كنم داستان كاملا تغيير مي كند

استخر فرهنگسراي رسانه

بيرون رفتن از خانه و پيوستن به ترافيك اعصاب خرد كن پاييزي براي من فقط در شرايط ضروري و از پيش برنامه ريزي شده ممكن است. استخر فرهنگسراي رسانه تا ساعت سه زنانه است، از آنجا تا دكتر اپل كه گفته لپ تاپ من را امروز تعمير كرده و تحويل مي دهد در ترافيك ساعت ،٣ يك ربع ساعت راه است و من با اين اوصاف قبل چهار مي رسم خانه. وقتي با اين دقت براي چند ساعت از روز برنامه ريزي مي كنم انتظار دارم باقي امور مربوط به زمان در آرامش و خوش يمني پيش بروند. با اينحال به جاي ساعت دوازده، يك و نيم مي رسم استخر.

 تركيب لازم شل كردن ها و سفت كردن هاي عضلات ، حين شنا، مغز من را به بالاترين حد تحرك مي رساند. بايد آرام بخوابم روي آب، قسمت مركزي بدن در شناي كرال بايد همواره رها اما استوار باشد، دستها بايد با كشش، قدرت و شتاب قرينه حركت كنند و شدت تحرك پاها كه از نوك انگشتها با ملايمت به سمت رانها كم مي شود،تمركز و دقت مي خواهد. من هيچ كجا اندازه ي وقت شنا درگير بدنم و توانايي ها و ناتوانايي هايم نمي شوم. بدنم را چك مي كنم، مغزم را چك مي كنم. اين دو تا را به هم وصل و با هم جمع و از هم كم مي كنم، احتمالا وقتهاي زيادي پيش مي آيد كه وقت ترك كردن استخر، چشم بدوزم به زمين و چانه ام را در دستم نگه دارم.

عرض استخر فرهنگسراي رسانه كوتاه است، من بلد نيستم بي وقفه و متصل در عرض شنا كنم، هر بار بايد برسم به ميله، در آرامش پشت و رو شوم و به شنا ادامه بدهم. 

استخر زياد خلوت نبود، تنها جايي كه كسي شنا نمي كرد و دست و پايش توي دهن آدم نمي خورد يا شلپ شلپ آب را توي صورت آدم نمي پاشيد درست روبه روي صندلي ناجي غريق ها بود، در هر رفت و برگشت با آنها مواجه مي شدم. از آن پايين خال بزرگ زير زانوي جوان تره و آويزاني هاي گوشت اطراف ران بزرگ تره در نظرم بود. تكه تكه حرفهايشان را مي شنيدم… شوهر بزرگ تره خورش كرفس را قابلمه اي مي خورد، كوچك تره براي شوهرش ساعت خريده بود، از رفتار بعضي مشتريها گله داشتند، از يكي ديگر تعريف مي كردند، از اهمال كاري نظافت چي در آب گرفتن شيشه هاي دور استخر غر مي زدند و معتقد بودند اگر بيايد و آنجا را آب بگيرد زودتر خنكشان مي شود. لابه لاي همه ي اينها از سر نرسيدن ساعت يك ربع به سه شاكي بودند.

دو و نيم سوت را زدند، دم در پرسيده بودم و گفته بودتد سوت را يك ربع به سه مي زنند. من فقط چهل دقيقه شنا كرده بودم و قصد نداشتم يك ربع آخر را هم به ناجي غريق هاي غرغرو و بي حوصله ببخشم. استخر را ترك نكردم و به ساعت اشاره كردم. فكر كردم تنبلها و متاخريني كه هنوز از آب بازي خسته نشده اند با من همراه مي شوند و توي آب مي مانند اما همه از آب رفتند بيرون. يك استخر خالي ماند و من و يك ربع ساعت باقيمانده از وقت قانوني استخر. همانموقع اشتياقم را به ادامه ي بازي از دست دادم، شنا كردن در آن شرايط لطفي نداشت اما معترض در چنين شرايطي زمين را ترك نمي كند. پايم را فشار دادم به ديواره ي استخر و به شنا كردن ادامه دادم. هر بار كه مي رسيدم نزديك ناجي ها صداي گلايه هاي مأيوسانه شان از رفتار تندخويانه ي من و رطوبت استخر بلند تر مي شد. چند دور آخر را ياد گرفتم بي توقف در پايان هر عرض و متصل شنا كنم. پنج دقيقه زودتر بيرون آمدم، به حالت دستها و پاهايم از پشت سر فكر مي كردم و سرعت و طريق از پا درآوردن دمپايي ها و شكل قرار دادنشان در قفسه

آرزو جان زودتر برآ

قبلا آخر همه پيغامهاي عميق عاطفي، گل لاله ي صورتي با دو بال بزرگش را مي گذاشتم كه حاكي عشق، قدرت، اميد و فداكاريست. حالا پشت سر پيغامهاي از دهن افتاده و بي انگيزه كه در اينباكسهاي عاطفي مي فرستم يك بادكنك قرمز كه نخ آن ول شده مي فرستم.

اين پيغامها چه اهميتي دارند. چرا احتياج داريم تا پيري و كوري، اميد واهي عشق را زنده نگه داريم و هي از جاي خلاء درد بكشيم!

آرزو مريض شده، آرزو را حتي شما هم ممكن است بشناسيد. دختر سبزه ي خوشگلي است كه خيلي ساده ممكن است با ديدن چشمهايش مطمئن شويد كه هيچ چشمهايي به اين قشنگي قبلا نديده ايد. تازه اين چشمها بي اشكال هم نيستند، زيرشان دو حلقه ي سياه است، دو تا جاي فشار، فشار حالتها، حالتهاي زيادي كه چشمهاي آرزو را خسته مي كنند، ملت به اين حالتها مي گويند خمار. 

من اصلا نمي خواهم باور كنم آرزو مريض شده، البته نه اينكه خيلي ناراحت آرزو باشم بلكه دلم براي خودم سوخته. اگر قرار است هر چيز خوب و قشنگي اطراف ما به اين زودي عيب كند و خراب بشود كه زندگي خيلي مسخره است. ما كه براي به دست آوردن و صاحب شدن چيزهاي خوب تازه، حرص و طمع نداريم، ما كه با همين چهار قلم يا چهل قلم چيز ميز قشنگ دور و بر خودمان دلخوش و راضي هستيم، حق ما نيست زندگي از اين بازيهاي مسخره باهامان در بياورد.

آرزو كه از بيمارستان برگشت بايد بيايد پيش ما، به نظرم بايد يك مضحكه ي بزرگ به پا كنيم. به نظرم خوب است اين دو سه سال و چند صباح نرسيده به نقصهاي بزرگ را كنار بزنيم و وضعيت آينده را پيش بيني كنيم، چه خوب كه به هم بخنديم، اداي كج و كوله گي هاي آتي هم را در بياوريم. مثلا پاهاي من كه خيلي بهشان مي نازم، اينها را پرانتزي تصور كنيم. من زود ويلچر نشين مي شوم، ديسك كمرم و زانوهام باعث خواهند شد، عصبي و منفي باف و زهرآگين خواهم شد و ديگر هيچكس حوصله ي من را نخواهد داشت، بقيه بچه ها هم مرضهاي ديگري دارند، من از حالا مرضهاي تك تكشان را حدس مي زنم، احتمالا آنموقع يك نفر از حلقه ي دوستان نزديك ما مرده است. اسم آن يك نفر را حالا كسي نمي تواند حدس بزند.

كافه گالري تماشاخانه ايرانشهر

اينجا سالادهاي خيلي خوبي دارد. در بشقابهاي بزرگ، با قيافه ي قشنگ و تركيب خوشمزه. البته غير از اين سالادهاي خوب من هيچ بدم نميامد آدمهاي خوب يا جالبي را هم اينجا ملاقات كنم اما چنين خواسته اي يك خيال واهي است. غير از خودم كه خودم را دوست دارم و خيال مي كنم آدم خوبي هستم، ملت نجيبي كه كارهاي واقعي و ماهرانه مي كنند، و معمولا از دسته هنرمندان و علاقمندان حرفه اي هنر نيستند چرا بايد بالاسر تماشاخانه ايراشهر را براي كافه نشستن انتخاب كنند. اعضاي ثابت اينجا، تيپ معمولي از آدمها كه خيلي به اينجا رفت و آمد دارند و متاسفانه معمولا هم با صداهاي بلند حرف مي زنند، هيجان زده هاي علاف اميدوار به عمل تئاتر هستند. در مورد بازيگرهايي با قريحه و ناشناس كه احتمالا از دوستهاي نزديكشان هستند بحث مي كنند و درباره سبك كارگرداني فلان رفيق تئاتري ديگرشان كه حتي ممكن است تا به حال هيچ نمايشي را هم روي صحنه حرفه نبرده باشد. اينها وقتي به كلمه ي اجرا در سخنراني هاي كافه اي خودشان مي رسند صدايشان از قبل هم بلندتر مي شود. 

احتمالا من تنها شنونده ي معترض اين جور گفتگوها هستم چون اينجا بالاي تماشاخانه تئاتر است و لابد آدمها حق خودشان مي دانند درباره ي تئاتر كه حرف مي زنند صدايشان را بندازند سرشان و تصور كنند بحث سر ميزشان مشروعيت شنيده شدن سر ميزهاي ديگر را هم دارد. 

اما به حكم انصاف بايد برگردم سر بشقاب سالاد، به قدري خوشمزه است كه من كاهوي خركي تزئيني اش كه مثل تشك زير گوجه و خيار و پنير و زيتون است راهم تكه تكه مي كنم و در مقابل چشمان كمي متعجب گارسونها، در حالي كه بالزاميك و روغن زيتون از تكه پاره هايش به ديوارهاي بشقاب مي پاشد مي خورم

هفتاد و دو تن تصميم گرفتند 

دسته هاي عزاداري محرم شبها راه مردم را مي بندند. البته راه مردم در ماشين، من كه تازگيها خيلي مثبت انديش و متمايل به شنيدن راي و نظر مخالف خودم شده ام با خودم فكر مي كنم بايد فكر كنم كدام يك از اين دو دسته افراد براي تردد در خيابان محق هستند. ماشينها كه بيشتر از صد سال هست هي بيشتر مي شوند و من نمي دانم چه كساني و چه زماني با هم به توافق رسيدند اينها را توليد كنند و مطمئن شدند زندگي آدمها با اين وسايل بهتر مي شود، و دسته هاي عزاداري كه باز هم من نمي دانم چه كساني تصميم گرفته اند اينها حق دارند شبها راه ماشينها را ببندند.

من پشت ماشينم، دسته هاي عزاداري خيابان جردن شتر و اسب هم آورده اند، من هيجان زده مي شوم و دلم مي خواهد پياده بشوم و دسته هاي عزاداران كه در پيشاني آنها پسرهاي بدن كار با پيرهن هاي تنگ مشكي و موهاي مرتب ژل زده راه مي روند را تماشا كنم. يكي دو تا جوان مشكي پوش دختر را مي بينند كه دارد كمربند ماشين را باز مي كند. از صف خارج مي شوند و به حالت كساني كه دارند اموري نا پيدا را رتق و فتق مي كنند در خيابان سمت مخالف دسته كه من رانندگي مي كنم گردن هايشان را به چپ و راست مي چرخانند. اينها را كه مي بينم موضوع برايم عوض مي شود. اين پسرها كه زنجير دارند و بي هدف هستند براي من جذاب نيستند. شترها و اسب هم رد شده اند. دوباره كمربندم را مي بندم.

يك دوست هنرمند روشنفكر عمل گراي همجنسگرا دارم كه آمريكا زندگي مي كند و تعطيلات كاري اش را آمده ايران. چند روز پيش توي اينستاگرام ديدم كه اين دوستم لباس مشكي پوشيده و با خانواده اش كه آنها هم لباس مشكي پوشيده اند يك عكس خيلي قشنگ گرفته و زير عكس نوشته تهران هالووين. تحت تاثير قرار گرفتم. بعد يك كمي فكر كردم كه اين تاثير از چه بابت هست. ديدم دارم متاثر مي شوم از اينكه آن عكس و كپشن آن عكس آدمهايي كه ممكن است بتوانند به مراسم عزاداري محرم به چشم هالووين نگاه كنند را به شركت در اين مراسم دعوت مي كند. اين شركت كنندگان با وارد شدن به اين مراسم بخشي از چهره ي اين مراسم را تغيير خواهند داد…

اتفاقهايي از اين دست، تغيراتي از اين دست، چه دامنه و ابعادي مي توانند داشته باشند. اصلا كاري به كلمه ي «هالووين» نداشته باشيم. بياييد فكر كنيم كه اگر نگاه مخالف تغيير كند و به قصد همراهي، مطالعه، تجربه يا هر ارتباط ديگري وارد يك جريان اجتماعي شود آن جريان چه تغييراتي خواهد كرد؟ سر آن نگاه مخالف يا متفاوت چه خواهد آمد؟

اين سوال آخر من را از فكر كردن به چنين پديده اي دور مي كند اما من هنوز دارم از دور به اين فكر مي كنم.

بعد از آن به نمونه ها فكر كردم، سعي كردم نمونه را در همين مراسم عزاداري محرم پيدا كنم… خب، اين جوانهاي بدنكار دخترباز، ترانه هاي هايده كه مداح ها كاملا يا ناقص آنرا مي خوانند، چلوكباب به جاي قيمه.. اصلا خود قيمه… دارم به جاهاي خوبي نمي رسم. دم ابتذال پيدا شد…

من همه چيز را براي تو مي نويسم

من همه چيز را براي تو مي نويسم. از ترجمه مقاله هاي انگليسي مربوط به تبليغات بگير تا اين متنهاي توي وردپرس. اس ام اسهاي به مادرم را هم حتي براي تو مي نويسم. كلمه ها وقتي نوشته مي شوند به تو مربوط اند. وقتي گفته مي شوند اما نه، كلمه ها فقط وقتي خطاب به تو گفته مي شوند به تو مربوطند و وقتي كه نوشته مي شوند.
از كف خانه تكان نمي خوري، موهايت پيچ مي خورند و اينكه تو خيلي كم تكان مي خوري باعث مي شود من از پيچ خوردن موهاي تو تعجب كنم. خب معلوم است چرا، بالاخره اين موها هم به تو متعلق اند و رفتارشان بايد شبيه تو باشد.
من معتقدم كه خدا مي توانست با برطرف كردن چند عيب كوچك در ساختار آفرينش انسان، كاري كند كه انسان روي زمين به سعادت ابدي برسد، مثلا اين قوه ي توجيه وضعيت و عمل، اين خيلي قوه ي موذي و مخربي است كه اگر وجود نداشت بخشي از راه رسيدن انسان به سعادت هموار مي شد.

ياد پرين افتادم، ياد سگ و الاغ پرين و ياد يك پل كوتاه كه مطمئن نيستم جايي در كارتون بوده باشد، پرين با گذشتن از آن پل به سعادت مي رسيد

مريضم ، مي خوابم

اين سالهاي آخر مدام بيشتر خرافاتي مي شوم. دلم نمي آيد كه بعضي از اعتقاداتي كه ديگران دارند را پس بزنم و نداشته باشم، اعتقادات هم به هر حال يكجور دارايي هستند. فرصت من براي زندگي كردن با مرور زمان هي دارد كوتاه تر مي شود و من هي بيشتر براي داشتن همه چيز، حتي اعتقادات حرص مي زنم.

اغراق مي كنم، در بعد از مرزهاي عقلي كه دارم اغراق مي كنم.

امروز مريضم، از صبح ديروز كه با اظهارات سطحي عاشقانه شروع شد من كسل و خالي شده ام. اظهارات سطحي عاشقانه كه با بي توجهي و بي مسئوليتي انجام شدند امور روزمره ي ديروز من را مختل كردند و تعادلم را به هم زدند، من را از خودم پرسان كردند كه چطور دست بردي به آن كلمات بزرگ وچطور به خودت اجازه دادي آن طور با بي مسئوليتي و عدم تعهد از آنها استفاده كني؟ 

گفتم كه، من اين روزها همه ي اعتقادات را دارم، حتي اعتقادات اخلاقي عمومي كه قبلا خيال مي كردم در سطح اخلاقي خصوصي من نيست. اعتقادات اخلاقي عمومي در حال تضاد و جنگ با اعتقادات اخلاقي خصوصي شدند و اتفاقا هر دو هم براي اعمال وجود از جان من بيچاره مايه گذاشته اند و مريض و بيجانم كرده اند.

اي بابا، گور باباي هر جور محبتي كه نيامده و دل من ننشسته و منتظر شده اعتقادات اخلاقي عمومي و خصوصي در موردش تصميم بگيرن