مخاطب و مشوق به نویسنده و اساسا به کسی که علاقه به مشغلهی هنر دارد، انگیزه میدهند. مخاطب انبوه چیزی است که معمولا هنرمند برای موفق دانستن خودش به آن احتیاج دارد. من علاقمند به هنر و دائما بهش مشغول بودم اما هیچوقت مخاطب چندانی نداشتم. نه اینکه اصلا نداشته باشم. به اندازه و کافی بودند برای خودم . آدمهایی خیلی باکیفیت، آدم حسابی، کسانی که خودشان هم مینوشتند، آدمهایی بودند که همسلیقه بودیم .
نوشتههای من اما دوست آدم غریبه نشدند. غریبههایی بودند که به محض مواجهه رفیق شدند. نوشتههای من خاصیت رفیقیابی داشت. دوستهای خودش را میگشت از وسط جمعیت بزرگ پیدا میکرد و براش خوانده میشد. این دوستها انگشتشمار بودند.
من از زندگی خودم مینویسم. همیشه همینطور بوده. آدمی که از زندگی خودش مینویسد نویسنده نیست. خاطرهنگار شخصی است. خاطرات یک شخص به تنهایی، برای قصه کافی نیست. اما بود. خاطرات من بود. من نویسنده نشدم چون داشتم آن احوالات را توی زندگی مینوشتم. قهرمان خودم بودم. در مواجهه با زیبایی ایثار میکردم، برای یادگرفتن صبر میکردم، در اثر خشم لجباز و انتقامجو میشدم و در اثر فهم، خشمم فرو مینشست و فراز و فرودهای عمیق میدیدم. با احساس کردن عشق میرقصیدم. من طوری عاشق بودم که شاهد هستند همه، براش سر گذاشتم. عمر و تنم، مغزم، دار و ندارم، خواستههام، نخواستنهام، همه، همهچیز فدای عشق شد.
بیفایده نبود. من درد و مرضم هم فدای عشق شد. عشق نذاشت من به آهنپاره و سنگ و آجر یا چیزی مادی دل ببندم. عشقهای من همه آدم بودند، صفات انسانی، بزرگواری، مهربانی، شوخطبعی، فهم، پویایی، وفا، زیبایی. بچه. آخ بچه. آه بچه.
بچه از خودم بیرونم کرد، آمادهی رفتنم کرد. آمادهی همیشگی. غرق زندگی و مردن. راحت مردن. قابل انتقال شدم. سیالتر به نوعی، طوری شدم که حاضرم در جا ببخشم. بیچون و چرا. حاضرم اما نمیبخشم. سخت به زندگی میچسبم و مینوشم ازش. مینوشم این لحظههای بکر و بینام و بیکران و خالی و بزرگِ تماشای بچه را. به صداش گوش میکنم. از جهان بیرون میکشدم.