مرگ اردلان در ماجرای شلیک سپاه به هواپیمای مسافربری ۷۵۲….
چرا مغز من از این موضوع نمیگذره؟ چرا هربار که وبلاگم رو باز میکنم و می خوام چیزی بنویسم چیزی می گزدم که نوشتن از چیزی غیر از این واقعه نوعی خیانت کردنه؟
گمان نمی کردم مردم فراموش کنن. گمان نمی کردم خودم فراموش کنم. ما یک ماه توی خونه شون زندگی کردیم. تو ظرفاشون غذا خوردیم. عکساشونو نگاه کردیم. ما صبح خیلی زود و شب دیروقت رو از پنجره های خونه شون دیدیم. واشر ماشین ظرفشویی که خراب شده بود رو همونطور موقتی هر بار سر جاش میذاشتیم که خودشون میذاشتن. من گوشه کنار خونه علائم تلاشهای اونها رو برای محکم تر متصل شدن به زندگی دیدم… نامه ی عاشقانه ی کامیار رو به دختری که اسمش تو نامه خط خورده بود ومعلوم بود هیچوقت اون نامه رو نگرفته خوندم… پس چرا فراموش کردم؟
چاره ای نبود.
اردلان و باقی آدمهایی که توی اون پرواز بودن مردن اما این تمام ماجرا نبود… اونچه از اینهمه برای من تلخ تره بلاییه که سر بازمانده ها اومد. بازمانده های این آدما یا لااقل امیرحسین، یا باید این ماجرا رو به خاطر میسپردن و در جواب سؤالهاشون و برای تسکین دردشون کاری می کردن که نمی تونستن و نشد یا باید برای تحمل کردن دردشون به موجود دیگری تبدیل میشدن که سؤالی نداشت و خاطره ی زنده ای نداشت و دردی حقیقی نداشت و انگار انسانی واقعی نبود که خب این دومی تنها امکان اونها بود، پس از بین رفت اونچه بودن، اینی که شدن سؤالی نداره، دردی نداره… من می ترسم. می ترسم اون زیباییها، اون ظرافت روح، اون لطافت جونش از دستم رفته باشه. می ترسم وچارهای ندارم. چارهای نیست. واقعیت اینه که چیزی تغییر نمی کنه. ما ایرانیها مثل اون جوجه زرد ماشینیهاییم که همه شون قبل بزرگ شدن میمیرن